امروز جمعه 02 آذر 1403 http://lawyer.cloob24.com
0
مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی مفاهیم بنیادی اسپینوزا برای ارائه‏ی دیدگاهش درباره‏ی هستی، که با آگاهی او از خدا تذهیب شده‏اند، این‏چنین هستند. ممکن است در نگاه اول عجیب به نظر آیند. در پاسخ به پرسش «چه هست؟» اسپینوزا می‏گوید «جوهر، ویژگی‏ها و وجوه آن».»
و اما نگاهی گذرا بیندازیم به آرای این متفکر سده‏ی هفدهم. اسپینوزا تحت تأثیر فلسفه‏ی دکارت بود. اما در تاملات متافیزیکی خود تلاش می‏کرد بر ثنویت دکارتی چیره گردد و خدا، روح و ماده را در پیوندی واحد به اندیشه درآورد. خدا برای اسپینوزا، خدایی آن جهانی نیست که جهان را از نیستی آفریده باشد. جهان ناآفریده‌است. نه آغازی داشته و نه پایانی برای آن در نظر گرفته شده. جهان برای اسپینوزا، خدای جاودانی و به عبارت دیگر صورت پدیداری الوهیت است. برای وی، خدا و طبیعت و جوهر این همانند. این، عالی­ترین مفهوم متافیزیک اسپینوزاست.
اسپینوزا بر خلاف آموزه‏های دکارت که به یک جوهر ناکرانمند (خدا) و دو جوهر کرانمند (روح یا اندیشه و ماده یا گستردگی) قائل بود، فقط خدا را به عنوان جوهر معتبر می‏دانست. برای او اندیشه و گستردگی، صفات جوهر یگانه هستند، ویژگی‏های عمومی ذاتی خدا.
اسپینوزا جوهر را چنین تعریف می‏کند: جوهر آن چیزی است که بخودی خود است و از طریق خود فهمیده می‏شود. مفهوم جوهر وابسته به هیچ مفهوم دیگری نیست. جوهر کامل‏ترین ذاتی است که به اندیشه درمی‏آید و به جان هستی و به طبیعت آن تعلق دارد. سایر تعیینات جوهر: ناکرانمندی، بی‏زمانی، یگانگی، تقسیم‏ناپذیری و آزادی است. اسپینوزا جوهر را آزاد می‏داند، زیرا که از ضرورت طبیعت خود ناشی می‏شود و از طریق خود رفتارش را مقرر می‏کند.
روش اسپینوزا بصورتی سرسختانه ریاضی و خردگرا است. در استنتاج منطقی او که مدعی قطعیت مطلق است، تجربیات، نقشی بازی نمی‏کنند. در مهم‏ترین اثرش یعنی «اخلاقیات» تعاریف و اصل‏های موضوعه (آکسیوم‏ها) را مبنا قرار می‏دهد، گزاره‏های آموزشی را بر آن‏ها استوار می‏سازد، برهان‏ها را ارائه می‏دهد و توضیحات و نتیجه‏گیری‏ها را به آنان می‌‏پیوندد.
شناخت برای اسپینوزا در سه مرحله صورت می‏گیرد: در مرحله‏ی نخست، به یاری دریافت حسی و تصورات که هر دو پذیرشی غیرفعال و بدون بصیرت نسبت به دلایل و ارتباطات بر می‌‏انگیزند. دومین مرحله به یاری فهم صورت می‏گیرد که در آن انسان بطور فعال مفاهیم عمومی را در مورد تصورات و دیده‏ها و شنیده‏های خود به کار می‏گیرد و به بصیرت در مورد دلایل و علت‏ها نایل می‏شود. با این حال به نظر اسپینوزا این هنوز عالی‏ترین مرحله‏ی شناخت نیست. زیرا برای درک واپسین علت‏های تمام اشیا یعنی جوهر، باید فهم محدود انسانی را در مورد زنجیره‏ی نامحدود علت‏ها به کار برد و این از توانایی فهم ما خارج است. برای اسپینوزا سومین و عالی‏ترین مرحله‏ی شناخت آن است که به کمک شناخت شهودی به دست می‏آید. شناخت شهودی، شناخت درونی زنده و نگرش روحی جوهر و پی‏بردن به ذات واقعی همه‏ی اشیا است. اسپینوزا این شناخت را «عشق روحی به خدا» می­نامد. در پرتو چنین شناختی است که انسان به ذات‏های واقعی، امور پایدار و صورت‏ها از یکسو و قوانین یعنی رویدادهای یکسان از دیگر سو پی می‏برد.
پس برای اسپینوزا، عالی‏ترین هدف شناخت، شناخت جوهر است. به نظر او خطا، شناخت نادرست نیست، بلکه کمبود شناخت است. نظریه‏ی شناخت اسپینوزا بر ایده‏های فطری در انسان استوار است که او آن‏ها را مفاهیم عمومی (notiones communes) می‌‏نامد. این مفاهیم عمومی مقدم بر تجربه و در نفس انسانی وجود دارند. جوهر، آگاهی و مادیت از جمله‏ی این مفاهیم هستند که قوانین اندیشه‏ی منطقی به شمار می‏روند. همین مفاهیم عمومی هستند که تعیینات دیگری را که صفات جوهر هستند میسر می‏سازند.
صفت (attribut) برای اسپینوزا چیزی است که نیروی فهم به عنوان ذات متعلق به جوهر می‏شناسد. جوهر دارای بی‏نهایت صفات است و دلیل اینکه ما فقط دو صفت اندیشه و گستردگی آن را درک می‏کنیم، به شعور محدود انسان باز می‏گردد. اسپینوزا نفس انسان را وجهی (modi) از صفت اندیشه‏ی جوهر و جسم انسان را وجهی از صفت گستردگی آن می‏داند. وی اما زمان را جزو مفاهیم عمومی نمی‏داند و آن را تصوری کمکی برای انسان به عنوان موجودی فانی به شمار می­آورد.
به نظر اسپینوزا، در فعالیت‏های روحی انسان باید اندیشه را از خواست و اراده تفکیک کند، اما نزد خدا، روح و اراده یکی است. اسپینوزا به غایتمندی در جهان باور نداشت. او می‏گفت که در جهان غایتی وجود ندارد، زیرا جهان در کل خود نمی‏تواند در خدمت غایتی باشد وگرنه غایت آن می‏باید بیرون از جهان قرار داشته باشد. اما بیرون از جهان چیزی وجود ندارد. اشیا جداگانه نیز، نمی‏توانند مطابق غایتی بوجود آمده باشند، چرا که غایت‏ها پیش‏شرطی برای آن هستند که اشیا می‌‏توانستند طور دیگری باشند، در صورتی که همه چیز با ضرورت روشن چنین شده‌است.
اسپینوزا فلسفه‏ی اخلاق خود را بر نگرش‏های متافیزیکی و روان‏شناختی استوار می‏سازد. به نظر وی، وظیفه و هدف اخلاقی انسان باید «حفظ خویشتن» باشد. حفظ خویشتن، دربرگیرنده‏ی شناخت، فضیلت، آزادی، توانمندی، قدرت و نیکبختی است. در نقطه‏ی مقابل حفظ خویشتن، «ویرانسازی خویشتن» قرار دارد. خطا، رذیلت، بندگی، ناتوانی، درماندگی و نکبت در خدمت ویرانسازی خویشتن قرار دارند. به این ترتیب می‏توان گفت که برای اسپینوزا آنچه که در خدمت حفظ خویشتن است نیک و آنچه که در خدمت ویرانی خویشتن است شر است. به قضاوت فرشتگان و روحانیون، ما باروخ اسپینوزا، را تکفیر می‌کنیم، از اجتماع یهودی خارج می‌کنیم و او را لعنت و نفرین می‌کنیم. تمامی لعنت‌های نوشته شده در قانون (منظور تلمود و تورات است) بر او باد، در روز بر او لعنت باد، در شب بر او لعنت باد. وقتی خواب است بر او لعنت باد، وقتی بیدار است بر او لعنت باد، وقتی بیرون می‌رود بر او لعنت باد و وقتی باز می‌گردد بر او لعنت باد. خداوند او را نبخشد و خشم و غضب خدا علیه او مستدام باد، خداوند نام او را در زیر این خورشید محو کند و او را از تمامی قبایل اسرائیل خارج کند. ما شما را نیز هشدار می‌دهیم، که هیچ کس حق ندارد با او سخن بگوید، چه به طور گفتاری و چه بطور نوشتاری. هیچکس حق ندارد به او لطفی بکند، کسی حق ندارد با او زیر یک سقف بماند، و در دو متری او قرار بگیرد، و هیچ کس حق ندارد هیچ نوشته‌ای از او را بخواند.دیکت د اسپینوزا (متولد 24 نوامبر 1632 - فوت 21 فوریه 1677) در زادگاه خود آمستردام به «بنتو د اسپینوسا» معروف بود. او یکی از فیلسوفان بزرگ خردگرای سده 17 بشمار می‌آید.
اسپینوزا تحصیل علم را در مدرسه‏ی یهودیان آغاز کرد اما رفته رفته نشانه‏های تردید در مورد کتاب مقدس یهودیان به عنوان وحی الهی در او آشکار شد. اسپینوزا تحت تأثیر فلسفه‏ی دکارت بود. اما در تاملات متافیزیکی خود تلاش می‌‏کرد بر ثنویت دکارتی چیره گردد و خدا، روح و ماده را در پیوندی واحد به اندیشه درآورد.
باروخ (بندیکت) د اسپینوزا در یک خانواده‏ی مذهبی یهودی در آمستردام متولد شد. خانواده او در اوایل همان سده به همراه بسیاری از دیگر یهودیان پرتغالی و اسپانیایی، از بیم پیگرد توسط دستگاه تفتیش عقاید کلیسا، به هلند پناه آورده بودند. هلند در آن زمان از نظر مذهبی سرزمین نسبتاً رواداری بود.
پدر اسپینوزا او را به مدرسه‏ی یهودیان سپرد تا با آموزش در حوزه‏ی تئولوژی خاخام شود. اسپینوزا در سن 15 سالگی شاگردی استثنایی در حوزه‏ی امور دینی بود، اما یادگیری در این زمینه او را راضی نمی‏ساخت. به دلیل آشنایی به چند زبان، به طور مستقل به مطالعه‏ی آثار فلسفی پرداخت. در سن 18 سالگی، نشانه‏های تردید در مورد کتاب مقدس یهودیان به عنوان وحی الهی در او آشکار شد و به تدریج موضوعاتی چون دخالت یک خدای شخصی در امور انسانی، برگزیدگی قوم یهود از طرف خداوند و نیز حقوق ویژه‏ی روحانیان را مورد شک و پرسش قرار داد.
اسپینوزا مراسم عبادی و دینی را بی‏اهمیت و زاید خواند و به این نظر رسید که متون کتاب مقدس را نباید لغت به لغت فهمید. از همین رو، او را در سن 24 سالگی به جرم افکار انحرافی از جامعه‏ی یهودیان هلند اخراج و ورودش را به کنیسه‏ها ممنوع کردند. نظریاتش دشمنان زیادی برای او تراشیده بود و پس از اینکه سوء قصدی به جان او نافرجام ماند، از آمستردام گریخت و گوشه‏گیری و انزوا پیشه کرد و خود را یکسره وقف فلسفه نمود.
اسپینوزا زندگی ساده‏ی خود را از راه تراش شیشه‏های ذره‏بین تامین می‏کرد. در سال 1673 شهریار پفالتس که با نظریات فلسفی اسپینوزا آشنا بود، به وی پیشنهاد کرسی استادی فلسفه در دانشگاه هایدلبرگ را داد، مشروط بر آنکه او از آزادی پژوهش فلسفی برای براندازی دین عمومی سوء‏استفاده نکند. اسپینوزا این دعوت را رد کرد، چون نمی‏خواست استقلال فکری خود را قربانی مقام و عقل را تابع ایمان سازد. وی در پاسخ به دعوت آن شهریار نوشت: «از آنجا که نمی‏دانم مرزهای آزادی فلسفی، برای اینکه دین برانداخته نشود کجاست، نمی‏توانم از فرصت به دست آمده استفاده کنم».
در سال 1675 یک دیندار کاتولیک به نام آلبرت بورگ در نامه‌ای به اسپینوزا نوشت: «من این نامه را بنابر وظیفه‏ی دینی خود برایتان می‌‏نویسم تا عشق به همسایه را حتا به شما که یک کافر هستید نشان دهم. شما را فرا می‌‏خوانم که روح خود را به موقع نجات دهید و به مسیحیت بگروید. شما مدعی هستید که سرانجام، فلسفه‏ی حقیقی را یافته‏اید. اما از کجا می‏دانید که فلسفه‏ی شما بهترین است؟ آیا می‏خواهید کفرگویی‏های ناگفتنی موجودی نکبت‏زده، کرمی حقیر و انسانی خاکی را که سرانجام غذای کرم‏ها می‏شود، گستاخانه بر حکمت بی‏انتهای پدر جاودانی برتر شمارید؟ از شما خواهش می‏کنم بس کنید و دیگران را نیز همراه خود به فساد نکشانید».
اسپینوزا در پاسخ این مؤمن مسیحی نوشت: «من ادعا نمی‏کنم که بهترین فلسفه را یافته‏ام، اما می‏دانم که حقیقت را می‏توان شناخت. تمام دلایلی که شما در نامه‏ی خود اقامه کردید، فقط در طرفداری از کلیسای رومی است. آیا معتقدید که با آن‏ها می‌‏توان اقتدار این کلیسا را به روش ریاضی اثبات کرد؟ و چون این چنین نیست چگونه می‏خواهید باور کنم که بُرهان‏های من ساخته و پرداخته‏ی ارواح خبیث است و سخنان شما ملهم از پروردگار؟ افزون بر آن، من می‌‏بینم و نامه‏ی شما نیز آشکارا نشان می‏دهد که برده‏ی این کلیسا شده‏اید، نه به خاطر عشق به خداوند، بلکه از بیم آتش دوزخ که تنها علت خرافه‌است. این خرافه را از خود دور سازید و خردی را که خداوند به شما ارزانی داشته به رسمیت بشناسید و اگر نمی‏خواهید جزو موجودات فاقد خرد به شمار آیید، از آن بهره گیرید. بس کنید و خطاهای ابلهانه را معما و رازورزی جلوه ندهید!».
اسپینوزا کتاب مقدس را حاوی قوانینی اخلاقی می‏دانست که فرمانبری می‏طلبد، اما کمکی به شناخت حقیقت نمی‏کند. اگر کسی این سخن را در ایتالیا یا اسپانیا بر زبان می‏آورد، بی‏‏تردید کلیسا او را در آتش می‏سوزاند. هم‏عصران اسپینوزا نمی‏دانستند او را چگونه آدمی ارزیابی کنند. حتا بسیاری از هوشمندان زمانه‏اش او را رهزن عقل سلیم می‏دانستند، اما معدودی نیز یک قدیس.
مهم‏ترین اثر اسپینوزا «اخلاقیات» نام دارد. اما این کتاب بر خلاف عنوانش، به معنای گسترده‏ی کلمه بیشتر متافیزیک است و فلسفه‏ی اخلاق در آن جایگاه اصلی را ندارد. اسپینوزا در زمان حیاتش، این اثر را فقط در اختیار معدودی از دوستانش قرار داد و به اصرار شخصی او، انتشار این کتاب پس از مرگش صورت گرفت.
اسپینوزا از جوانی دچار بیماری سل بود و تقریباً تمام عمر ناچار شد از یک رژیم سخت غذایی پیروی کند. اهل خوشگذرانی و معاشرت نبود. در نهایت سادگی می­زیست و پول بازنشستگی ایی را که بنابر وصیت دوستی دریافت می‏کرد، خود از پانصد گولدن به سیصد گولدن کاهش داد. وی هشت ماه پیش از مرگش نامه‏ای نوشت که نشان می‏دهد علیرغم جسمی فرسوده و بیمار، ذهنی از نظر فلسفی و علمی تیز و شاداب داشته‌است. اسپینوزا در 21 فوریه‏ی 1677 در سن 45 سالگی در لاهه چشم از جهان فروبست.